دکترکپی

ساخت وبلاگ
http://akhondy.ir/wp-content/uploads/2013/06/nader-shahe-borozg.jpgزمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟قرآن. از کجای قرآن؟- انا فتحنا….نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.نادر گفت: چر ا نمی گیری؟


دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 247 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

روزیhttp://aloneboy.com/pic/nagashi/paints%20of%20kids/paints%20of%20kids%20_%20AloneBoy%20(24).jpg مردیجان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک


دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 257 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

http://www.morecoloringpages.com/how_to_draw/new_img/31-18.gifیک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 228 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویhttp://berooztarinha.com/wp-content/uploads/2013/02/134-1-1.jpgم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !

دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 237 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.
http://www.tourismroham.com/wp-content/uploads/2012/12/qajar-Painting.jpg
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او... دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 280 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

http://www.wikitree.com/photo.php/3/31/Alexander_the_Great_-_Bust.jpg

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟

یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش ..

و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:

دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 248 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبشhttp://cdn.asriran.com/files/fa/news/1392/10/15/324153_715.jpg بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش....

دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 261 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

زنانصبح ساعت 5قدیم: به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تاتخم مرغها را جمع کندجدید: مثل خرچنگ به رختخواب سبیده و خر و پف میکند.صبح ساعت 6 قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را باعشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است  تا از خواب بیدار شود.جدید: بازهم خوابیده است


دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 278 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمکhttp://www.nagsh.net/images/phocagallery/nature/thumbs/phoca_thumb_l_trees-nagsh-ir-78.jpg کنیدروزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد

دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 269 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.http://upload.ghashang.com/images/yku3dk6v4tq1j619pn2q.jpg
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد...

دکترکپی...
ما را در سایت دکترکپی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دکتر کپی doctorcopy بازدید : 264 تاريخ : جمعه 28 شهريور 1393 ساعت: 15:22